من (آوا)من (آوا)، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

رمـــان هـــــای مــــــن

وبلاگی برای رمان های من

عروسک...

عروسک مثل همیشه روی قفسه بود و به دخترک نگاه می کرد. دخترک توی مغازه عروسک فروشی گشت می زد و با خوشحالی به عروسک ها نگاه می کرد. عروسک ها...صد ها عروسک. همه در انتظار کسی بودند که آنهارا در آغوش بگیرد و شبش را با شب بخیر گفتن به او به پایان برساند. دختر توی مغازه جست و خیز می کرد ولی جلوی قفسه آن عروسک توقف کرد. نگاه دخترک به چشمان مشکی بی پایان عروسک گره خورد. دخترک زیر لب گفت:«این رو می خوام.» طولی نکشید که عروسک در آغوش دخترک برای خودش جایی پیدا کرد. دخترک و پدرش از مغازه خارج شدند. عروسک با دخترک به خانه رفت. آنها تبدیل به بهترین دوستان هم شدند؛ به هم وابسته بودند! اما روزی(که می داند! روز ها بعد، ماه ها بعد، یا حتی سال ...
5 بهمن 1401
1