من (آوا)من (آوا)، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

رمـــان هـــــای مــــــن

وبلاگی برای رمان های من

عروسک...

1401/11/5 16:39
نویسنده : Ava
90 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک مثل همیشه روی قفسه بود و به دخترک نگاه می کرد. دخترک توی مغازه عروسک فروشی گشت می زد و با خوشحالی به عروسک ها نگاه می کرد. عروسک ها...صد ها عروسک. همه در انتظار کسی بودند که آنهارا در آغوش بگیرد و شبش را با شب بخیر گفتن به او به پایان برساند. دختر توی مغازه جست و خیز می کرد ولی جلوی قفسه آن عروسک توقف کرد. نگاه دخترک به چشمان مشکی بی پایان عروسک گره خورد. دخترک زیر لب گفت:«این رو می خوام.» طولی نکشید که عروسک در آغوش دخترک برای خودش جایی پیدا کرد. دخترک و پدرش از مغازه خارج شدند. عروسک با دخترک به خانه رفت. آنها تبدیل به بهترین دوستان هم شدند؛ به هم وابسته بودند! اما روزی(که می داند! روز ها بعد، ماه ها بعد، یا حتی سال ها بعد) همه چیز تغییر کرد. دخترک و عروسک و پدرش برای تفریح از خانه بیرون رفته بودند. آنها عصرشان را در کافه ای گذراندند و عروسک هم همراهیشان می کرد. بالاخره دخترک و پدرش از آن کافه بیرون آمدند. هوا تاریک شده بود و بارون می بارید و خیابان لیز و براق شده بود. دخترک و پدرش چتر نداشتند. وقتی پایشان را به خیابان گذاشتند، آن اتفاق افتاد.
همه چیز سریع اتفاق افتاد؛ صدای برخورد، جیغ، آمبولانس، پلیس... . حالا خیابان سرخ شده بود. عروسک گوشه ی خیابان افتاده بود. لباس سفیدش از خون دخترک خیس بود و سر تا پایش کثیف. عروسک دیگر هرگز دخترک را ندید. او حالا گوشه آن خیابان افتاده بود؛ خیابانی که آن خاطرات تلخ را دوباره برای عروسک بازگو می کرد. عروسک گریه کرد. گریه کرد و گریه کرد. آنقدر گریه کرد که اشک هایش خیابان را شست. روز ها بعد کسی را دید؛ مادر دخترک بود. لباسی مشکی پوشیده بود. مادر عروسک را برداشت و لباسی سیاه تن آن کرد. مادر عروسک را به مکانی برد که عروسک تا به حال ندیده بود. مکانی مرده و بی روح. مادر عروسک را روی سنگی گذاشت، سنگی سرد و سخت. قلب پارچه ای عروسک با دیدن نام دخترک روی سنگ به درد آمد. عروسک باز هم گریه کرد. اشک های او سنگ قبر دخترک را شست و به گیاهان دور قبر آب داد. عروسک گذشت زمان را حس نمی کرد. گیاهان رشد کردند و روی عروسک و سنگ را پوشاندند. هیچکس نمی داند بعدش چه اتفاقی افتاد؛ ولی هرگز عروسک مانند قبل نشد.

_________________________________________________________________________________________________________

پ ن1: اول از همه سلام. راستش هرجور فکر میکنم دیگه با داستان نوشتن حال نمیکنم و نوشتن متن های اینجوری رو ترجیح میدم(:این متنا از گوشه کناره های خاک خورده ی مغزم میان برای همین معمولا عجیب غریبن(:
پ ن2: این چطوره؟ اول قرار بود درباره عروسکی باشه که به طور اتفاقی احساسات به دست میاره ولی با پیش رفتن نوشته هام گفتم شاید بهتر باشه یکم دارکش کنم:")

پسندها (2)

نظرات (1)

🍋z𝗮𝗵𝗿𝗮🍋🍋z𝗮𝗵𝗿𝗮🍋
5 بهمن 01 18:25
سعیدِ والکور بیا رکوردتو زدن🤣
Ava
پاسخ
😂😂😂