Gray cat Part 1
همه جا تاریک بود . توی یک جنگل بودم . صدای قدم هایم و تپش قلبم سکوت شب را میشکست . بی هدف دور خودم میچرخیدم . صدای قدم هایی از پشت سرم شنیدم و سریع برگشتم . هیچی آنجا نبود . قلبم با سرعت بیشتری در سینه ام میکوبید . انگار میخواست سینه ام را سوراخ کند و بیرون بیاید . حتی تپشش را در گلویم هم حس میکردم ! به راهم ادامه دادم ولی ناگهان صدای انفجاری جنگل را پر کرد . گوش هایم را گرفتم و جیغ زدم . ناگهان کل جنگل را شعله های آتش پر کرد . و همان لحظه دستی لاغر مردنی و رنگ پریده از توی شعله های آتش بیرون آمد و دستش را به سمت گردنبند با ارزشم دراز کرد .
نفس نفس زنان از خواب پریدم . باز هم همان خواب همیشگی . گردنبندم سر جایش بود پس فعلا خیالم راحت بود . بلند شدم و ناگهان نگاهم به ساعت افتاد . وای نه . دیرم شده بود ! باید تا 10 دقیقه ی دیگه خودم را به آدرسی که لوسی فرستاده بود میرساندم . پارکی در نزدیکی خانه ام بود . سری آماده شدم و از خانه زدم بیرون و تمام راه را تا پارک دویدم . بعد از حدودا 7 دقیقه به پارک رسیدم . لوسی روی نیمکتی نشسته بود و سرگرم گوشی اش بود . به سمتش رفتم و نفس نفس زنان گفتم : « ببخشید ... دیر ... کردم... .خوابم برده بود . » .
لوسی ابرو هایش را بالا اناخت و گفت : « خیلی خب حلا بشین تا خفه نشدی . » .
کنار لوسی نشستم و پرسیدم : « لوئیس کجاست ؟ » .
لوسی گفت : « رفت آیس پک بگیره . اینقدر شما دیر کردی حوصله مون سر رفت تصمیم گرفتیم حداقل یه چیزی بخوریم . الان بهش زنگ میزنم میگم برای تو هم بگیره . » .
زیر لب گفتم : « ممنون . » .
لوسی به لوئیس زنگ زد و با لحن بی حوصله اش گفت : « یه آیس پک دیگه هم بگیر . میتسوها خانوم بالاخره پیداش شد . » .
بعد حدود چند دقیقه لوئیس هم آمد .
لوئیس برادر بزرگتر لوسی بود و پنج سال از من و لوسی بزرگتر بود . آیس پکم را ازش گرفتم و او کنار لوسی نشست . گفت : « خب چه خبر دخترا ؟ » .
لوسی اخم کرد و گفت : « حداقل بگو چه خبر میتسوها ناسلامتی ما زیر یه سقف زندگی میکنیم . » .
خنده ی ریزی کردم . این دختر کلا اعصاب نداشت . گفتم : « اصلا بیخیال . چرا منو کشیدین اینجا ؟ » .
لوسی گفت : « اولا گفتم یکم خوش بگذرونیم . دوما هنوز یادم نرفته دیروز نزدیک بود لیا رازمون رو بفهمه . » .
«اوه. لوسی چندبار بگم تقصیر من بود که اون هنوز تو مدرسه بود ؟ »
«بی خیال . لوئیس میتونی بری . دیگه وقت خوشگذرونی های دخترونست . »
لوئیس بلند شد و گفت : « باشه . خداحافظ دخترا . » . و رفت .
گفتم : « راستی . سانا کجاست ؟ » .
«گفت یکم دیرتر میاد . قراره 17 دقیقه دیگه توی سینما ببینیمش . »
یک ابرویم را بالا انداختم و گفتم : « سینما ؟ » .
نیشخندی زد و گفت : « سه تا بلیط وی آی پی پرای فیلم مورد علاقه مون . » .
(بچه ها ببخشید هیچ پیشنهادی برای اسم فیلم نداشتم)